دلنوشته مادر: ۳۰ مرداد ۱۴۰۲

۱۴۰۲/۶/۱۹ ۵:۲۱:۵۹

🌷🌷🌷 محمد حسينم ، اميد زندگيم، يكساله بودي غذا نمی‌خوردی و ضعيف شده بودی، برای اينكه غذاتو بخوری من و بابا با ظرف غذا سوار ماشين ميشديم مسیری رو می رفتیم، اسم ماشينا رو مي پرسيديم، حواست كه پرت ميشد لقمه ای غذا می خوردی و شادی وجودم را مي گرفت. گاهی متوجه نمي شديم که مسیر بیشتری رفته بودیم، ولی باظرف خالی غذا، خودم رو قهرمان می‌ديدم چون قهرمان زندگيم قوت گرفته بود. زی زی جانم! شيرينی زندگيم، همواره ضربان قلبم رو با قلبت هماهنگ مي كردم، گاهی نيمه شب بی‌اختيار از خواب مي پريدم، دمای هوا رو چك می‌كردم [...]